راهی که همه می رویم

   فکر نکنم نیاز به حرف داشته باشه...؟!

  روزی،گوساله ای باید از جنگل بکری می گذشت تا به چراگاهش برسد.گوساله ی بی فکری بود و راه پر پیچ و

خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد. روز بعد،سگی که از آن جا می گذشت،از همان راه استفاده کرد و از

جنگل گذشت. مدتی بعد،گوساله راهنمای گله،آن راه را باز دید و گله اش را وادار کرد از آن جا عبور کنند. مدتی

بعد،انسان ها هم از همین راه استفاده کردند:می آمدند و می رفتند،به راست و چپ می پیچیدند، بالا می

رفتند و پایین می آمدند،شکوه می کردند و آزار می دیدند و حق هم داشتند.اما هیچ کس سعی نکرد راه جدید

باز کند. مدتی بعد،آن کوه راه،خیابانی شد.حیوانات بیچاره زیر بارهای سنگین،از پا می افتادند و مجبور بودند

راهی که می توانستند در سی دقیقه طی کنند،سه ساعته بروند، مجبور بودند که همان راهی را بپیمایند که

گوساله ای گشوده بود. سال ها گذشت و آن خیابان،جاده ی اصلی یک روستا شد،و بعد شد خیابان اصلی

یک شهر. همه از مسیر این خیابان شکایت داشتند،مسیر بسیار بدی بود. در همین حال،جنگل پیر و خردمند

می خندید و می دید که انسان ها دوست دارند مانند کوران،راهی را که قبلا باز شده،طی کنند،و هرگز از خود

نپرسند که آیا راه بهتری وجود دارد یا نه؟ شاید معنای خوشبختی ؟پول وقدرت؟ سوال گوساله ای علم بهتر یا

ثروت ؟

معلم و دانش آموز

 

بنظر شما پسره چرا غلط جواب میده...؟!

    یک خانم معلم ریاضی به یک پسر هفت ساله ریاضی یاد می‌داد. یک روز ازش پرسید: اگر من بهت یک

سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟

    پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: 4 تا! معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح آسان رو داشت

او نا امید شده بود. او فکر کرد "شاید بچه خوب گوش نکرده است" تکرار کرد: خوب گوش کن، خیلی ساده

است تو می‌تونی جواب صحیح بدهی اگر به دقت گوش کنی. اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی

بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟  

پسر که در قیافه معلمش نومیدی می‌دید دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش در حالیکه او دنبال

جوابی بود که معلمش رو خوشحال کند تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی بود که

معلمش را خوشحال کند. برای همین با تامل پاسخ داد "4"..... نومیدی در صورت معلم باقی ماند.  

به یادش اومد که پسر توت فرنگی رو دوست دارد. او فکر کرد شاید پسرک سیب رو دوست ندارد و برای

همین نمی‌تونه تمرکز داشته باشه. در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشم‌های برق‌زده پرسید: اگر من به

تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت؟  

معلم خوشحال بنظر می‌رسید و پسرک با انگشتانش دوباره حساب کرد. و پسر با تامل جواب داد "3"؟ حالا

خانم معلم تبسم پیروزمندانه داشت. برای نزدیک شدن به موفقیتش او خواست به خودش تبریک بگه ولی یه

چیزی مونده بود او دوباره از پسر پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی دیگه بیشتر سیب

بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ پسرک فوری جواب داد "4"!!! 

  خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید چطور ؟ آخه چطور؟ پسرک با صدای پایین و

با تامل پاسخ داد "برای اینکه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم" نتیجه : اگر کسی جواب غیر قابل انتظاری به

سوال ما داد ضرورتا آن اشتباه نیست شاید یه بُعدی از آن را ابدا نفهمیدیم.

روانشناس و زني كه نگران خيانت همسرش بود

بیخود به مردان خود شک نکنید و بدانید که...؟!

روزی زنی نزد روانپزشک معروفی رفت و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده

است و او می ترسد که نکند مرد زندگی اش دلش را به کس دیگری سپرده باشد . دکتر از زن پرسید : ” آیا

مرد نگران سلامتی او و بچه هایش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می کند ؟! “ زن

پاسخ داد : ” آری در رفع نیاز های ما سنگ تمام می گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی کند ! ” دکتر تبسمی

کرد و گفت : “پس نگران نباش و با خیال راحت به زندگی خود ادامه بده ! ” دو ماه بعد دوباره همان زن نزد دکتر

آمد گفت : ” به مرد زندگی اش مشکوک شده است . او بعضی شب ها به منزل نمی آید و با ارباب جدیدش

که زنی پولدار و بیوه است صمیمی شده است . زن به دکتر گفت که می ترسد مردش را از دست بدهد دکتر

از زن خواست تا بی خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد . روز بعد

زن نزد دکتر آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و

مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر

منزل را ترک کرده اند . دکتر تبسمی کرد و گفت : ” نگران مباش ! مرد تو مال توست . آزارش مده و بگذار به

کارش برسد . او مادامی که نگران شماست ، به شما تعلق دارد . ” شش ماه بعد زن گریان نزد دکتر آمد و

گفت : ” ای کاش پیش شما نمی آمدم و همان روز جلوی شوهرم را می گرفتم . او یک هفته پیش به خانه

ارباب جدیدش یعنی همان زن پولدار و بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه آن است که او دیگر زن و

زندگی را ترک کرده است و قصد زندگی با زن پولدار را دارد . ” زن به شدت می گریست و از بی وفایی

شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد .دکتر دستی به صورتش کشید و خطاب به زن گفت : ” هر چه زودتر

مردان فامیل را صدا بزن و بی مقدمه به منزل ارباب پولدار بروید . حتماً بلایی سر شوهرت آمده است ! “ زن

هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق دکتر به در منزل ارباب پولدار رفتند ابتدا زن پولدار از شوهر

زن اظهار بی اطلاعی کرد . اما وقتی سماجت دکتر در وارسی منزل را دید تسلیم شد . سرانجام شوهر زن را

درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند . او را در حالی که بسیار ضعیف و درمانده شده بود از چاه بیرون

کشیدند . مرد به محض اینکه از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعاً به همسر و فرزندانش خبر

سلامتی او را بدهند که نگران نباشند . دکتر لبخندی زد و گفت : ” این مرد هنوز نگران است . پس هنوز قابل

اعتماد است و باید حرفش را باور کرد . “ بعداً مشخص شد که زن بیوه ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد را

فریب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود یک سال بعد زن هدیه ای

برای دکتر معروف آورد دکتر پرسید : ” شوهرت چطور است ؟! ”زن با تبسم گفت :” هنوز نگران من و فرزندانم

است . بنابراین دیگر نگران از دست دادنش نیستم ! به همین سادگی ! “

مسافر كش و زن هرزه! +18

ببین آخر عاقبت این جور کارا چیه...؟!

مَردی نزديک غروب داشت از مسافرکشي بر ميگشت خونه،

چشمش ميفته به زن و مرد جووني که کنار جاده منتظر ماشين ايستادن.

نگه ميداره و سوارشون ميکنه. هنوز خيلي نرفته بودن که مرده به راننده ميگه:

ببينم واسه امشب خانوم ميخواي؟ راننده گفت کيه؟

مرده اشاره اي به زني که توي ماشين بود ميکنه و ميگه اينه،

شبي بيست هزار تومن. خلاصه چک و چونه ميزنن تا اينکه آخرش به ده هزار راضي ميشن.

مرده وسط راه پياده ميشه و راننده هم زنه رو ميبره خونش.

دختر رو ميبره تو رخت و خواب و شروع ميکنه به عشق و حال،

داشته سينه هاي دختره رو ميخورده که ميبينه سرش داره گيج ميره و ديگه چيزي نميفهمه.

وقتي به هوش مياد ميبينه افتاده روي تخت و تمام خونه و زندگي و ماشينش رو بردن.

ميفهمه که دختره يه چيزي به خودش ماليده بوده که بيهوش شده. پا ميشه ميره کلانتري که شکايت کنه، اما

روش نميشده به يارو بگه که چه غلطي کرده.

به افسره ميگه مرده ميخواسته جايي بره، گفته من زنشو ببرم دو سه ساعتي پيشم باشه تا بياد دنبالش.

اونم تو چاييم يه زهر ماري ريخته که از حال رفتم. اينو که ميگه افسر نيشش تا بناگوش باز ميشه،

ميگيره لپ يارو رو ميکشه

ميگه: راست بگو بينم پدر سوخته تو هم ممه خوردي؟

دزد

وقتی احساس غربت و تنهایی میکنی، یادت باشد که

خدا همین نزدیکیهاست ...

غروب يك روز باراني زنگ تلفن به صدا در آمد.

زن گوشي را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد دختر كوچكش را به او داد.

زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سمت پاركينگ دويد، ماشين را روشن كرد و به نزديك ترين داروخانه رفت تا

داروهاي دختر كوچكش را بگيرد.

وقتي از داروخانه بيرون آمد،متوجه شد به خاطر عجله اي كه داشته كليد را داخل ماشين جا گذاشته است.

زن پريشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت كه حال دخترش هر لحظه

بدتر  مي شود. او جريان كليد اتومبيل را براي پرستار گفت. پرستار به او گفت كه سعي كند

با سنجاق سر در اتوموبيل را باز كند.

زن سريع سنجاق سرش را باز كرد، نگاهي به در انداخت و با ناراحتي گفت: ولي من كه بلد نيستم

از اين استفاده كنم.

هوا داشت تاريك مي شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا اميدي زانو زد و گفت: خدايا كمكم كن!

در همين لحظه مردي ژوليده با لباسهاي كهنه به سويش آمد. زن يك لحظه با ديدن قيافه  مرد ترسيد

و با خودش گفت: خداي بزرگ، من از تو كمك خواستم آنوقت اين مرد...!

زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزديك شد و گفت: خانم، مشكلي پيش آمده؟

زن جواب داد: بله، دخترم خيلي مريض است و من بايد هرچه سريع تر به خانه برسم ولي كليد را

داخل ماشين جا گذاشته ام و نمي توانم درش را باز كنم.

مرد از او پرسيد كه آيا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در

عرض چند ثانيه در اتومبيل را باز كرد!

زن بار ديگر زانو زد و با صداي بلند گفت: خدايا متشكرم!

سپس رو به مرد كرد و گفت: آقا متشكرم، شما مرد شريفي هستيد!

مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شريفي نيستم. من يك دزد اتومبيل بودم و همين

امروز از زندان آزاد شده ام!!!

خدا براي كمك به زن يك دزد فرستاده بود، آن هم يك دزد حرفه اي!

زن آدرس شركتش را به مرد داد و از او خواست كه فرداي آن روز حتما به ديدنش برود...

فرداي آن روز وقتي مرد ژوليده وارد دفتر رئيس شركت شد، فكرش را هم نمي كرد كه روزي به عنوان

راننده مخصوص در آن شركت بزرگ استخدام شود...  

شهری با مردمان دزد

راستش این داستان خیلی مفهومیه ها گفته باشم...؟!!

شهری با مردمان دزد (داستان کوتاه)

شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را

برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانة یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه

برمیگشت، به خانة خودش که آنرا هم دزد زده بود.

به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری میدزدید و او هم

متقابلاً از دیگری،تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید. داد و ستدهای تجاری و بطور کلی خرید و فروش هم

در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به

سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود

نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن

بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود

و نه کسی خیلی فقیر و درمانده.

روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شبها بجای

اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد،

سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان. دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند

و راهشان را کج میکردند و میرفتند. اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند

که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست،

ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود. هرشب که در خانه میماند، معنیش این بود که

خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد.

دختر بچه باهوش

ببین این دختر چقدر حالیش میشه که...؟!

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:

مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.

بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و

گفت:

چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می دی، میتونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.

ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلاتها

خجالت می کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"

دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی شه شما بهم بدین؟"

بقال با تعجب پرسید:

چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می کنه؟

و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!

اوضاع اقتصادی(اگه دلالی بخون!)

این داستان اوضاع اقتصادی روز رو به شکل عجیبی به تحریر در آورده...؟!

اوضاع خیلی مناسبی بود، هر روز قیمت سکه و دلار بالا میرفت و من به دنبال اینکه هر چه زودتر نقدینگیم را

تبدیل به دلار و سکه بهار آزادی بکنم تا در این وانفسای بازار،سود کلانی هم من ببرم. آخه تا کی بشینم تا این

و اون از این سودها ببرند و پولدار بشوند و من فقط تماشاچی باشم، آخه تا کی باید با یک حقوق کارمندی و

یک زندگی بخور و نمیر روزگار را سپری کنم.

هر چه که داشتم و نداشتم را به پول نقد تبدیل کردم، از خونه و وسیله زیر پا گرفته تا فرشی که شبها بر آن

میخوابیدیم. پیش خودم گفتم مرگ یکبار شیون هم یکبار،یا پولدار میشم و یا با مخ زمین میخورم و حالا حالاها

نمیتونم بلند بشوم. به بازار رفتم و مقدار زیادی سکه طلا و دلار خریدم،شب هم رفتم جلوی بانک کارگشایی و

توی صفی که مردم تشکیل داده بودندخوابیدم تا بتونم واسه فردا از بانک سکه بگیرم و از این طریق هم

سودی ببرم.خلاصه وقتی تمام پول را تبدیل به طلا کردم منتظر نشستم و به قیمت طلا در بازار توجه کردم،

خوشحال و سرحال از اینکه هر روز قیمت این طلا بالاتر می رفت و منم سرمست از این پیروزی که با

دانش و درایت و شجاعت خودم بدست آورده بودم روزم را شب می کردم.


ادامه نوشته

خجالت بکش

بدبخت مردا اینقدر زحمت میکشن آخرش مزدشون ...؟!

زن پالتو پوست گرون قیمتی که تازه اون روز صبح از فروشگاه خریده بود رو پوشیده بود و مشغول تماشای

خودش تو آینه بود .

دختر نوجوان که تازه از مدرسه برگشته بود نگاهی به مادرش انداخت و با خشم گفت :

مامان میدونی به خاطر اینکه تو بتونی این پالتو پوست رو بپوشی و باهاش به دیگران فخر بفروشی یه حیوون

معصوم و بی دفاع و بدبخت و بیچاره چه زجری رو متحمل شده ؟

مادر نگاهی خونسردانه به دخترش کرد و گفت :

خجالت بکش ، این حرفها چیه پشت سر بابات میگی !!

پدر جایگزین(حتما بخونید)

ببین بچه دار شدن چقدر درده سر داره که...؟!

خانومی برای درمان مشکل بچه دار نشدن خود به پزشک مراجعه کرد. پس از معاینات و آزمایش های

مربوطه، پزشک نظر داد که متاسفانه مشکل از مرد میباشد و تنها راه حل ممکن، بهره برداری از خدمات

«پدر جایگزین» است.

زن: منظورتان از پدر جایگزین چیست؟

پزشک: مردی که با دقت انتخاب می شود تا نقش شوهر را اجرا و به بارداری خانم کمک کند..

زن تردید نشان داد لکن شوهرش بچه میخواست و او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان تجویز پزشک بپذیرد.

چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند.

روز موعود فرا رسید، از قضا همسایه طبقه بالا نیز همان روز عکاسی را برای گرفتن عکس از نوزاد خود

دعوت کرده بود تا در منزل از کودکشان چند عکس بگیرد.


ادامه نوشته

سوال پادشاه

هوش و درایت این غلام رو ببین...؟!

حکایت است که پادشاهی از وزیرخدا پرستش پرسید:

بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند

و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی.

وزیر سر در گریبان به خانه رفت .

وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟

و او حکایت بازگو کرد.


ادامه نوشته

منفعت مردن

کاری کنیم که زندمون منفعت داشته باشه تا...؟!

روزی خوکی نزد گاو ماده مزرعه میرود و با اندوه و یاس فراوان به گاو میگوید : "میتونم یک سوالی را ازت بپرسم

، اما خواهش میکنم که رک و بی پرده پاسخم را بده . بهت قول میدهم که از پاسخت ناراحت نشم . "

گاو با کمال حیرت می گوید : خوب بپرس .

خوک : گرچه میدانم که تو فقط به اهالی روستا شیر میدهی ولی مردم از گوشت تازه و پرچرب من همبرگر و

سوسیس و کالباس درست میکنند و خیلی هم لذت میبرند. اما با این وجود هیچکس از من تعریفی نمیکند و

کسی مرا دوست ندارد. در عوض تورا همه دوست دارند. بهترین چراگاه ها و علوفه های تازه برای تو فراهم

است اما من باید تفاله و آشغالها را بخورم . دلیل این کم لطفی از طرف مردم چیست ؟

گاو با لبخندی پاسخ داد: علت علاقه مردم به من در آن است که من در حالیکه زنده ام نفعم به مردم میرسد

و نفع تو بعد از مرگت به مردم میرسه.

بنگاه زناشویی

خوب چیزی نوشته بوده نه...؟!

در ایتالیا مردی قصد ازدواج داشت. پس به یک بنگاهی مراجعه کرد که روی آن نوشته بود «بنگاه زناشویی».

مرد در را باز کرد و وارد اتاقی شد که دو در داشت. روی یکی نوشته شده بود «زیبا»

و روی دیگری «نازیبا». در زیبا را فشار داد و وارد اتاق شد. دو در دیگر دید، روی یکی نوشته شده بود

«کدبانوی خوب» و روی دیگری «شلخته».

او از در کدبانوی خوب وارد شد. در آن جا دو در دیگر بود که روی یکی «جوان» و روی دیگری

«پا به سن گذاشته» نوشته شده بود. از در جوان وارد شد. ته اتاق آینه ی دیواری بزرگی دیده می شد که

روی آن این جمله نوشته شده بود:

«با چنین ادعا و هوس ها، بهتر است اول خودتان را در این آینه نگاه کنید!!

آخر زرنگ بازی(حتما بخونید)

ببین آخر عاقبت زرنگی چیه...؟!

amstory.mihanblog.com

یه روز صبح روزنامه نگاری داشت می رفت سرکار ولی به خاطر

تصادفی که شده بود توی ترافیک گیر افتاده بود.

اون وقتی دید ترافیکه و سر ساعت به محل کارش نمیرسه تصمیم

گرفت  همینجا کارش رو انجام بده و از تصادف یه خبر داغ تهیه کنه.

جمعیت زیادی دور محوطه تصادف جمع شده بودن و این نشون

میداد یه اتفاق خیلی بدی افتاده!

بنابراین خبرنگار برای رسوندن خودش به محل تصادف فکری کرد و بعد

فریاد زد:

بذارید رد شم... خواهش میکنم بزارید رد شم... من پسرشم! من پسرشم!

ولی وقتی به صحنه ی تصادف رسید فکر میکنید،چی دید ؟!

.......................یه الاغ!!!

قاطر پیر

ببین تاثیر کار گروهی چقدره که...؟!

باران بشدت می بارید و مرد در حالیکه ماشین خود را در جاده پیش می راند ناگهان تعادل اتومبیل بهم خورد و

از نرده های کنار جاده به سمت خارج منحرف شد. از حسن امر، ماشین صدمه ای ندید اما لاستیک های آن

داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود نتوانست آن را از گل بیرون بکشد. به ناچار زیر باران از

ماشین پیاده شد و به سمت مزرعه مجاور دوید و در زد. کشاورز پیر که داشت کنار اجاق استراحت میکرد

به آرومی آمد و در را باز کرد.

راننده ماجرا رو شرح داد و از او درخواست کمک کرد. پیرمرد گفت که ممکن است از دستش کاری بر نیاد اما

اضافه کرد که: «بذار ببینم فردریک چیکار میتونه برات بکنه.»

با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز افسار یک قاطر پیر رو گرفت و با زور آن را بیرون کشید. تا راننده

شکل و  قیافه قاطر رو دید باورش نشد که این حیوان پیر و نحیف بتواند کمکش کند، اما چه می شد کرد،

در آن شرایط سخت به امتحانش می ارزید.

با هم به کنار جاده رسیدند و کشاورز طناب را به اتومبیل بست و یک سر دیگر آن را محکم دور شانه های

فردریک یا همان قاطر بست و سپس با زدن ضربه رو پشت قاطر داد زد: «یالا، پل، فردریک، هری، تام،

فردریک، تام، هری، پل... یالا سعیتون رو بکنین... آهان فقط یک کم دیگه، یه کم دیگه... خوبه تونستین.»

راننده با ناباوری دید که قاطر پیر موفق شد اتومیبل را از گل بیرون بکشد. با خوشحالی و تعجب از کشاورز

تشکر کرد و هنگام خداحافظی از او پرسید: «هنوز هم نمیتونم باور کنم که این حیوون پیر تونسته باشه،

حتما هر چی هست زیر سر اون اسامی دیگه است، نکنه یه جادوئی در کاره.»

کشاورز پاسخ داد: «ببین عزیزم، جادوئی در کار نیست. اون کار رو کردم که این حیوون باور کنه عضو یه

گروهه و داره یک کار تیمی میکنه، آخه میدونی قاطر من کوره!»

بدشانسی(حتما بخونید)

ببین آخر بدشانسیه ها...؟!

چند تا مطرب که یکیشون تار میزده ،یکیشون تنبک و یکیشون دف و دیگری نی ،کاسبیشون کساد بوده و نون

نداشتن که بخورن .از بخت واقبالی که داشتن ،اونروز پادشاه شاد و شنگول توی باغ قصر قدم میزده و با

شنیدن صدای ساز اونا از خوشحالی به مأموراش دستور میده که : هرکدومشون هر آلت موسیقی که تو

دستشونه رو پر از سکه کنید . ‫

 ‫اونی که طبل داشته ،طبلشو پراز سکه میکنن . ‫اونی که تار داشته تارشو پراز سکه میکنن ‫ اونی که دف

داشته دفشو پر از سکه میکنن ‫ ‫میان سراغ اون که نی داشته ،میبینن سکه توی نی نمیره،یه لگد میزنن به

بدبخت و میگن برو . ‫

‫ ‫یکیشون میگه: بیاید بریم دم قصر پادشاه اونجا آدمای پولدار زیادن شاید یه چیزی کاسب شدیم.‫بلند میشن

میرن دم قصر. ‫مدتها از این ماجرا میگذره و دوباره مطربا کاروبارشون کساد میشه.باز چون پول پادشاه

بهشون مزه کرده بوده تصمیم میگیرن برن دم قصر و ساز بزنن ازقضا اونروز پادشاه توی حیاط قصر بوده و بسیار

خشمگین قدم میزده و بادندوناش لبشو میجویده که صدای ساز بیموقع بگوشش میخوره و عصبانی تر از قبل

میشه و دستور میده ،هرکدوم از این مطربارو بگیرن و هر آلت موسیقی که تو دستش هست رو بکنن به

ماتحتش.‫ ‫اون که طبل داشته رو میارن ،میبینن طبل که نمیره اونجا ،ولش میکنن بره ‫ ‫اونی که تار داشته رو

میارن ،میبینن نمیره ولش میکنن ‫ ‫اونی که دف داشته رو میارن میبینن نمیره ولش میکنن ‫ ‫اونی که نی داشته...

شیطان و فرعون

بعضی انسانها حتی از شیطان بدترند که...؟!

روزی مردی نزد فرعون آمد و خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این را به طلا تبدیل کن.

فرعون یک روز از او فرصت گرفت، شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد

و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.

فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت خاک بر سر خدایی

که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد.

بعد خطاب به فرعون گفت من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت

ادعای خدایی می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت، چرا انسان را سجده نکردی تا از

درگاه خدا رانده نشوی؟ شیطان پاسخ داد زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید

خانم جوانی که در کودکستان....

بخون ببین قضیه این چکمه ها چیه که...؟!

خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های 4 ساله کار می کرد می خواست چکمه های یه بچه ای رو پاش

کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمی رفت بعد از کلی فشار و خم و راست شدن، بچه رو بغل می کنه و می

ذاره روی میز، بعد روی زمین بالاخره با هزار جابجایی و فشار، چکمه ها رو پای بچه می کنه و یه نفس راحت

می کشه که ...

هنوز آخیش گفتنش تموم نشده بود که بچه میگه این چکمه ها لنگه به لنگه است.خانم جوان با هزار بار فشار

و این ور و اون ور شدن هرچه تونست کشید تا بالاخره چکمه های تنگ رو یکی یکی از پای بچه درآورد.گفت ای

بابا و باز با همون زحمت زیاد چکمه ها رو این بار دقیق و درست پای بچه کرد که لنگه به لنگه نباشه ولی با چه

زحمتی!!! چکمه ها به پای بچه نمی رفتن و با فشار زیاد بالاخره موفق شد که چکمه ها رو پای این کوچولو

بکنه. این بار بچه می گه این چکمه ها که مال من نیست!!! خانم جوان با یه بازدم طولانی و کله تکان دادن که

انگار یه مصیبتی گریبانگیرش شده با خستگی تمام نگاهی به بچه انداخت و گفت: آخه چی بهت بگم. دوباره با

زحمت بیشتر این چکمه های بسیار تنگ رو در آورد. وقتی تمام شد پرسید خوب حالا چکمه های تو کدومه؟

بچه گفت: همین ها !!!! چکمه های برادرمه ولی مامانم گفت اشکالی نداره می تونم پام کنم. مربی که دیگه

خونش به جوش اومده بود سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و دوباره این چکمه هایی رو که به پای این

بچه نمی رفت به پای اون کرد یه آه طولانی کشید و بعد گفت: خوب حالا دستکش هات کجان؟ توی جیبت که

نیستن.بچه گفت:توی چکمه هام بودن دیگه !!!!

دختر کوچولو وگرگ

زمونه عوض شده...؟!

یک روز عصر گرگ گنده ای توی جنگل تاریکی به انتظار دختر کوچولویی ایستاد که سبد غذا برای

مادربزرگش می برد. سرانجام دختر کوچولو از راه رسید. سبد غذا را هم در دست داشت.گرگ پرسید:

سبد را برای مادربزرگت می بری؟ دختر کوچولو گفت: بله. گرگ پرسید: مادربزرگت کجا خانه دارد؟دختر

کوچولو به او گفت و گرگ ناپدید شد.

وقتی دختر کوچولو در خانه ی مادربزرگ را باز کرد، دید یکی توی رختخواب شبکلاه و لباس خواب دارد. به

بیست و پنج قدمی تخت که رسید متوجه شد مادربزرگش نیست و گرگ به جای او دراز کشیده. برای

اینکه گرگ حتی با شبکلاه و لباس خواب هم نمی تواند شبیه مادربزرگ آدم شود. دختر کوچولو دست

کرد توی سبد و کلتی درآورد و گرگ را در جا کشت.

این روزها نمی شود مثل قدیم ها سر دختربچه ها کلاه بگذارید.

ناز کردن دختر ها تا پشیمونیشون...

دختر خانوما بخونن و زیاد ناز نکنن در ضمن فکر بد نکنین ها

 شما پسره رو شوهر دختره در نظر بگیرین...؟!

پسر:سلام عزیزم خوبی

دختر:سلام ای بد نیستم

پسر:عزیزم چیکار میکردی

دختر:هیچی کاری داشتی

پسر:آره زنگ زدم بگم حاضر شو باهم شام بریم بیرون یه گشتیم بزنیم

دختر:الان، من که نمیتونم بزار واسه بعد

پسر:واسه چی

دختر:خیلی حوصله ندارم الان

پسر:خب حالا پاشو بیا بریم حوصلت میاد

دختر:نه آخه یه جوریم حوصله ندارم اصلا، امروز یوگا نرفتم اعصابم آروم نیست

پسر:باشه پس بمونه واسه بعد

دختر:خب حالا دیگه گفتی میام دیگه

پسر:نه نمیخواد بزار باشه واسه بعد

دختر:نه بیا بریم دیگه الان یه خورده حوصلم اومد

پسر:گفتم که نه ولش کن توام حوصله نداری

دختر:نه آخه اصلا خودم میخواستم بهت زنگ بزنم بگم شب بریم بیرون

پسر:نه بمونه یه شب دیگه خدافظ.

شمشیر زن

ببین این نامرده کجاشو میزنه که...؟!

بین ایرانی ها یه مسابقه مهارت شمشیر زنی میذارن . بعد از مسابقه خبرنگار با سه نفر اول

مصاحبه می کنه ....

اول میره سراغ نفر سوم:

شما چی شد که نفر سوم شدی ؟

نفر سوم یه نگاه به خبرنگاره میندازه، بعد یه مگس رو تو هوا با شمشیر دو نصف میکنه .....

خبرنگاره میره سراغ نفر دوم .

نفر دوم هم یه مگس به خبرنگار نشون میده با شمشیر تو هوا دوتا بالشو میزنه ....

خبرنگار هاج و واج می مونه که نفر اول چه شاهکاریه ؟

به نفر اول که میرسه میگه شما چه مهارتی نشو ن دادی؟  طرف یه مگس نشونش

میده با شمشیر تو هوا مگس رو میزنه...مگسه اول میفته زمین بعد بلند میشه دوباره

پرواز میکنه...

خبرنگارمیگه ...این که رفت!

طرف میگه رفت ... ولی دیگه هیچوقت بچه دار نمیشه ....

داستان

نیازی به توضیح نداره بخونین متوجه میشین

دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو

یک غار با هم زندگی می کردند . یک سال زمستان بدی شد و بقدری  برف رو زمین نشست که این دو گرگ

گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شکار های  پیش مانده بود خوردند که برف بند بیاید و پی شکار

بروند اما برف بند نیامد و آنها  ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند ، برف هم دست

بردار  نبود و کم کم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه  پس .

یکی از آنها که دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت : " چاره نداریم  مگه اینکه بزنیم به ده . "

ـ " بزنیم به ده که بریزن سرمون نفله مون کنن ؟  "