بیخود به مردان خود شک نکنید و بدانید که...؟!
روزی زنی نزد روانپزشک معروفی رفت و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده
است و او می ترسد که نکند مرد زندگی اش دلش را به کس دیگری سپرده باشد . دکتر از زن پرسید : ” آیا
مرد نگران سلامتی او و بچه هایش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می کند ؟! “ زن
پاسخ داد : ” آری در رفع نیاز های ما سنگ تمام می گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی کند ! ” دکتر تبسمی
کرد و گفت : “پس نگران نباش و با خیال راحت به زندگی خود ادامه بده ! ” دو ماه بعد دوباره همان زن نزد دکتر
آمد گفت : ” به مرد زندگی اش مشکوک شده است . او بعضی شب ها به منزل نمی آید و با ارباب جدیدش
که زنی پولدار و بیوه است صمیمی شده است . زن به دکتر گفت که می ترسد مردش را از دست بدهد دکتر
از زن خواست تا بی خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد . روز بعد
زن نزد دکتر آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و
مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر
منزل را ترک کرده اند . دکتر تبسمی کرد و گفت : ” نگران مباش ! مرد تو مال توست . آزارش مده و بگذار به
کارش برسد . او مادامی که نگران شماست ، به شما تعلق دارد . ” شش ماه بعد زن گریان نزد دکتر آمد و
گفت : ” ای کاش پیش شما نمی آمدم و همان روز جلوی شوهرم را می گرفتم . او یک هفته پیش به خانه
ارباب جدیدش یعنی همان زن پولدار و بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه آن است که او دیگر زن و
زندگی را ترک کرده است و قصد زندگی با زن پولدار را دارد . ” زن به شدت می گریست و از بی وفایی
شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد .دکتر دستی به صورتش کشید و خطاب به زن گفت : ” هر چه زودتر
مردان فامیل را صدا بزن و بی مقدمه به منزل ارباب پولدار بروید . حتماً بلایی سر شوهرت آمده است ! “ زن
هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق دکتر به در منزل ارباب پولدار رفتند ابتدا زن پولدار از شوهر
زن اظهار بی اطلاعی کرد . اما وقتی سماجت دکتر در وارسی منزل را دید تسلیم شد . سرانجام شوهر زن را
درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند . او را در حالی که بسیار ضعیف و درمانده شده بود از چاه بیرون
کشیدند . مرد به محض اینکه از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعاً به همسر و فرزندانش خبر
سلامتی او را بدهند که نگران نباشند . دکتر لبخندی زد و گفت : ” این مرد هنوز نگران است . پس هنوز قابل
اعتماد است و باید حرفش را باور کرد . “ بعداً مشخص شد که زن بیوه ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد را
فریب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود یک سال بعد زن هدیه ای
برای دکتر معروف آورد دکتر پرسید : ” شوهرت چطور است ؟! ”زن با تبسم گفت :” هنوز نگران من و فرزندانم
است . بنابراین دیگر نگران از دست دادنش نیستم ! به همین سادگی ! “